وانیا، هدیه با شکوه خداوند

4 سالگی دخترجان

دختر قشنگم، چهار سال از روزی که از وجودم جدا شدی و پا به دنیا گذاشتی می گذره... اون روز رو هیچوقت یادم نمیره... اصلا مگه میشه فراموش کرد.   فرشته ای که با اومدنش برکت رو به زندگیم آورد... ساعت 8 رفتم اتاق عمل اما توی انتظار بودم ساعت 9.30 دقیقه فراخوان شدم و کارهای مقدماتی عمل شروع شد... و تو فرشته مهربون من بالاخره ساعت 10.16 دقیقه شنبه 18 دی 1389 آسمون زندگیمون رو ستاره بارون کردی... توی شرایط سختی اومدی، زندگیمون هنوز رو روال نبود اما خدا روشکر تو و قدومت مبارک برکتهای زیادی رو واسم آوردی... همون روز که به دنیا اومدی نامه ای رو که واسه کسر از خدمت بابا منتظرش بودیم بعد 5 ماه اومد و بابایی شما خدمتش تموم شد در حالی که 1 ماه ا...
18 دی 1393

پندنامه محبت و دوستی

پندنامه: دوستی و محبت.... روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت: چگونه؟باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید.سرانجام باد تسلیم شد.آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.در ان هنگام آفتاب به باد گفت دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است ...
12 دی 1393

معمای جالب

چند وقت پیش یه پیام با وایبر واسم اومد با این مضمون که:   آن چیست که از مادرش 2سال کوچکتره واز پدرش 2 سال بزرگتره یک برادر و دو خواهرداره یک دایی و دو عمه داره در سال 2 بار متولد میشه نه انسان است نه حیوان ودر قرآن هم ذکر شده حالا چیزی که در موردش پیدا کردم رو تو نت دیدم گفتم اینجا هم بذارم.. ستاره دب اصغر دب اصغر دوسال زودتر از ماه پدیدار شده است و دوسال دیر تر از خورشید. تعدادستارگان تشکیل دهنده ی آن 57 ستاره میباشد. 5 تای آنها جلوه ی کمی دارند خانواده ی ستاره طبق گفته ی ما 6 نفرند. 1 برادر دارد بنام دب اکبر که جزو ستارگان کم جلوه نمیباشد. دو خواهر - یک دایی و دو عمه دارد که منظور همان ستارگانیست که ...
6 دی 1393

دلنوشته باباعلی برای دخترک

امیدﻗﻠﺒﻢ! ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻫﺪﻓﻬﺎ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻣﺎﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪﯼ , ﺩﺭﺻﻒ ﺍﻭﻝ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﻣﻦﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯼ .ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻝ ﺻﻒ ﻭ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻗﯽﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻡ ﺗﻮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯼ. ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯿﺪﯼ ﻭ ﺑﻪﻣﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﯿﺪﯼ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﻫﺪﻓﻬﺎﻡ ﺑﺮﺳﻢ. ﺗﻮﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺍﻭﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﻤﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻘﯽﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ .ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﯿﭻﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ.ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﻦ ﺍﻋﻼﻡ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﮐﺮﺩﯼ . ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﯿﺎﯼ .ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮﺯﻧ...
3 دی 1393

عسکهای یلدا 93

در روزها و کشاکش گذران ایام دختر گلم روزه به روز بزرگتر و خانم تر و البته حاضر جواب تر میشه که با این شیرین زبونی ها و حاضر جوابیهاش بیشتر دلبری می کنه. همیشه واسه هر چیزی دلیل و برهان و جوابی قانع کننده داره. شب یلدا شکر خدا خوب بود و خیلی خوش گذشت هرچند گهگاه دخترک بنده آزار دادنش گل می کرد و ما رو عصبی می کرد اما در کل خوب بود و معلوم بود حسابی داره لذت می بره. از دو روز پیش که معلم زبانش بهشون گفته بود شب یلدا است و باید مراسم داشته باشید مدام لحظه شماری می کرد که کی شب یلدا میشه؟  
2 دی 1393

زمستان مبارک

زمستون مبارک... آرزو می کنم توی این زمستون اگه فارغی ، عاشق بشی و اگه عاشقی ، عاشق تر... آرزو می کنم چشات از شادی برق بزنه دلت از خنده ی زیاد درد بگیره و هر صبح از هیجانِ شروعِ یه روزِ جدید، به خودت بلرزی. آرزو می کنم روزای زمستونت پُر از پیاده روی های دو نفره ، پر از حسِ خوبِ با هم بودن باشه و هر شب یکی زیر گوشِت زمزمه کنه که چقد زیاد دوسِت داره...   "زمستونتون مبارک"   پست بعدی با عکسهای یلدایی و جدید میایم ...
1 دی 1393

لحظه هایی از روزگار دخترکمان

روزهای شیرین و خاطره انگیز کودکی دختر گلم داره می گذره و من دیوانه وار هر لحظه عاشق تر میشم... عاشق تمام مهربونیهاش، عاشق دلبری کردنهاش و عاشق حرفهای شیرینش... گاهی حرفها یا حرکاتی از دخترم می بینم که فقط می گم خدایا، این فرشته است یا آدم؟؟؟ می مونم توی تمام هوش و ذکاوت این دختر... گاهی اونقدر عاقلانه و خانمانه رفتار می کنه که به سنش شک می کنم و گاهی اونقدر بچه و بهانه گیر میشه که طاقتم را طاق می کنه... که البته آن رفتارهای بزرگ منشانه توقعات ما رو زیاد کرده نسبت به دخترم... خدایا کمک کن کودکم را در پناه خودت قرار بده... این روزهای پاییزی که هفته گذشته رو با شوک مرگ پاشایی عزیزم، مجید بهرامی و این آخر هم مظلومی گذراندم اما خدا رو شکر ب...
29 آبان 1393

یک روز خوب، وانیا و باباش...

متن زیر نوشته باباعلی... نازنینم؛ امروز چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۱ بود بعد از سه سال و ده ماه بالاخره همه چی فراهم شد تا سفره حضرت رقیه ای که مال تو بود رو ادا کنیم... و من با تو عروسک قشنگم رفتیم خونه بابابزرگ. موقع برگشتن هی میگفتی بریم پارک. اونجا که پیش مغازه دوستته.یادته اون روز رفتیم...... منظورت پارک پشت دانشگاه آزاد بود. تو راه برگشت تو ماشین خوابت برد ولی من نه دلم اومد بیدارت کنم نه اینکه پارک نبرمت واسه همین بعد از پیاده شدن بغلت کردم و رفتم تو همون پارک نشستم. نیم ساعت همونجا تو سرما موندم تا بالاخره خودت بیدار شدی.... خسته شده بودم ولی شور و هیجان و برقی که تو چشات ظاهر شد و لذتی که از بازی توی پارک بردی یکی از باشکوه ترین...
25 آبان 1393

مرگ در 17 سالگی

امروز پس از مدتها به وب دوست نازنینم مهسا (روانشناسی مدرن) رفتم. داشتم مطالبشو می خوندم که یکی از اون مطالب عجیب حالم رو دگرگون کرد... ناخود آگاه منو به مراسم خاکسپاری برادرم بردم آخه برادر منم 17 ساله بود...   کپی کردم و آوردم اینجا بذارم البته با این تفاوت که داداش من راننده نبود:   مرگ در هفده سالگی احتضار تمام وجودم را چنگ می زد. وقتی به این جا آمدم، احساس تنهایی می کردم. غم مرا درمانده کرده بود و انتظار هم دردی داشتم. هیچ هم دردی پیدا نکردم. فقط هزاران فرد دیگری را دیدم که بدن های شان مانند من مجروح بود. به من شماره ای دادند و در گروهی قرار گرفتم. آن گروه « مرگ های تصادفی &...
22 آبان 1393

باز باران- عاشورا 1393

باز باران- عاشورا 1393 اين بار باران بي ترانه
   ميخورد بر بام خانه
 يادم آرد كربلا را 
دشت پرشور و بلا را 
گردش يك ظهر غمگين
 گرم و خونين 
لرزش طفلان نالان
زير تيغ و نيزه ها را
 با صدای گريه های كودكانه و اندرين صحرای سوزان
ميدود طفلی سه ساله، پر ز ناله، دلشكسته، پای خسته، باز باران
قطره قطره،
ميچكد از چوب محمل ...
 آخ باران، کی بباری بر تن عطشان یاران، تر کنند از آن گلو را
آخ باران..
آخ باران ...
15 آبان 1393