وانیا، هدیه با شکوه خداوند

یک روز خوب، وانیا و باباش...

1393/8/25 8:45
نویسنده : مامان سمانه
456 بازدید
اشتراک گذاری

متن زیر نوشته باباعلی...

نازنینم؛
امروز چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۱ بود
بعد از سه سال و ده ماه بالاخره همه چی فراهم شد تا سفره حضرت رقیه ای که مال تو بود رو ادا کنیم...
و من با تو عروسک قشنگم رفتیم خونه بابابزرگ.
موقع برگشتن هی میگفتی بریم پارک. اونجا که پیش مغازه دوستته.یادته اون روز رفتیم......
منظورت پارک پشت دانشگاه آزاد بود.
تو راه برگشت تو ماشین خوابت برد ولی من نه دلم اومد بیدارت کنم نه اینکه پارک نبرمت
واسه همین بعد از پیاده شدن بغلت کردم و رفتم تو همون پارک نشستم.
نیم ساعت همونجا تو سرما موندم تا بالاخره خودت بیدار شدی....
خسته شده بودم
ولی شور و هیجان و برقی که تو چشات ظاهر شد و لذتی که از بازی توی پارک بردی یکی از باشکوه ترین هدیه های خدا به من بود
مطمئن هستم حضرت رقیه نذرتو قبول کرده
همیشه عاشقت هستم وانیای بابا....
هدیه باشکوه خدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)