وانیا، هدیه با شکوه خداوند

مرگ در 17 سالگی

1393/8/22 10:19
نویسنده : مامان سمانه
486 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پس از مدتها به وب دوست نازنینم مهسا (روانشناسی مدرن) رفتم. داشتم مطالبشو می خوندم که یکی از اون مطالب عجیب حالم رو دگرگون کرد... ناخود آگاه منو به مراسم خاکسپاری برادرم بردم آخه برادر منم 17 ساله بود...

 

کپی کردم و آوردم اینجا بذارم البته با این تفاوت که داداش من راننده نبود:

 

احتضار تمام وجودم را چنگ می زد. وقتی به این جا آمدم، احساس تنهایی می کردم. غم مرا درمانده کرده بود و انتظار هم دردی داشتم.

هیچ هم دردی پیدا نکردم. فقط هزاران فرد دیگری را دیدم که بدن های شان مانند من مجروح بود. به من شماره ای دادند و در گروهی قرار گرفتم.

آن گروه « مرگ های تصادفی » نام داشت.

روزی که من مردم، روز تحصیلی عادی ای بود. چقدر دلم می خواهد با اتوبوس می رفتم. اما آن قدر مغرور بودم که سوار اتوبوس نمی شدم. به یاد دارم که چگونه با تملق و چاپلوسی ماشین را از مادرم گرفتم.

التماسش کردم: « این لطف را به من بکن. تمام بچه ها رانندگی می کنند. »

وقتی ساعت 2:50 دقیقه شد، تمام کتاب هایم را در قفسه ام گذاشتمو تا فردا صبح آزاد بودم. دوان دوان به سمت پارکینگ رفتم، در حالی که از فکر رانندگی کردن به وجد آمده بودم.

مهم نیست تصادف چگونه اتفاق افتاد. من داشتم در خیابان پرسه می زدم و با سرعت می راندم. اما از آزادی ام لذت می بردم و لحظات خوبی بود.

آخرین چیزی که به یاد دارم گذشتن از کنار پیرزنی بود که خیلی آرام راه می رفت. صدای برخورد چیزی را شنیدم و تکان وحشتناکی را احساس کردم. شیشه و آهن به همه جا پرت شد. صدای فریادهای خودم را شنیدم.

ناگهان بیدار شدم. خیلی آرام بود. مأمور پلیس بالای سرم ایستاده بود. پزشکی را دیدم. بدنم سخت مجروح بود. خون زیادی از بدنم رفته بود. تکه های شیشه همه جا پخش شده بود. عجیب بود که هیچ چیزی را احساس نمی کردم.

آهای، آن پارچه را روی من نکشید. غیر ممکن است مرده باشم. من فقط هفده سالم است. امشب می خواهم با دوستانم به گردش بروم. زندگی بسیار خوبی در انتظارم است. غیر ممکن است مرده باشم.

بعد مرا در کشویی قرار دادند. والدینم برای شناسایی ام آمدند. چرا باید مرا در این وضع می دیدند؟ چرا باید مادرم را می دیدم که با بدترین درد زندگی اش مواجه شده بود؟ پدرم ناگهان پیر شده بود. او به پلیس گفت: « بله، او پسر ما است. »

مراسم خاک سپاری عجیب بود. تمام دوستانم را دیدم که به طرف تابوتم می آمدند. آنان با غمگین ترین نگاه به من می نگریستند. بعضی از دوستانم گریه می کردند. چند نفر از آنان دستم را گرفتند و همان طور که از کنارم می گذشتند، هق هق می کردند.

لطفاً کسی مرا بیدار کند. مرا از این جا بیرون بیاورید. نمی توانم درد و غم پدر و مادرم را تحمل کنم. این غم مادر بزرگ و پدر بزرگم را آن قدر ضعیف کرده که نمی توانند راه برود.

برادر و خواهرم مانند مرده های متحرک شده اند. مانند آدم آهنی راه می روند. حیران مانده اند. هیچ کس باورش نمی شود. خودم هم باور نمی کنم.

لطفاً مرا دفن نکنید. من نمرده ام. من هنوز زندگی نکرده ام. می خواهم باز هم بخندم و بدوم. می خواهم آواز بخوانم. مرا دفن نکنید.

خدایا، اگر به من فرصت دیگری بدهی، قول می دهم محتاط ترین راننده ی دنیا باشم. فقط فرصتی دوباره به من بده. خواهش می کنم. خدایا من فقط هفده سال دارم.

جان بریو

 

پ.ن: داداش من سال 1387 روز 29 اردیبهشت غروب روز اولین امتحان خرداد ماه سال سوم دبیرستان توی خیابون خونمون با دوستانش بودند که ماشین بهش زد... واااای وحشتناک بود....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)