وانیا، هدیه با شکوه خداوند

عیدفطر و پیش به سوی خونه خاله جون

سلام سلام دوستای گلم... این ربات تلگرام واقعاااا محشره و کار رو برامون راحت کرده،البته فعلا بهش عادت نکردیم ویادمون میره که همچین چیزی هم هست جووونم براتون بگه تعطیلات عیدفطر رو با مادرجون و بابایی و خاله لیلا راهی خونه خاله جون شدیم و همه باهم رفتیم باغ... خیلیییی خوش گذشت. موقع برگشتن گندمزار هم رفتیم....
14 تير 1396

شبهای قدر و التماس دعا

ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ... ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ ... ﮐﺴﯽ چه ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ،ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ! ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ! ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ... ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ: ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ! ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ، ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ! ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ در این شب عزیز ﻣﻘﺪﺭ کن!! التماس دعا ...
24 خرداد 1396

مدرسه و گرفتن سی دی مراسمات پیش دبستانی

سلام سلام به همگی... ازطرف مدرسه دخترجانم پیام دادن که سی دی جشن شکوفه ها تااااا جشن پایانی مدرسه آماده شده. دیروز با وانیاجونم رفتیم مدرسه شون واسه گرفتن سی دی. موقع بیرون اومدن مدرسه خانوم خانومها گفت چندتا عکس از من بگیر بنده هم اطاعت امر فرمودم،..           اینجا هم دیدیم که عکس بچه های پیش دبستانی رو مثل ی گلدون درست کردن و گذاشتن توی بوفه مدرسه، که سریع ی عکس هم از اون گرفتیم.             ...
22 خرداد 1396

سفر روانسر

انگار دلم میخواد خاطرات جامانده دخترکم رو بنویسم. این ربات تلگرام خیلییی کار رو راحت کرده برام... جمعه قبل از شروع ماه رمضان یعنی ۵ خرداد صبحش با دوستان دوره کارشناسی رفتیم صبحانه بیرون، بعدش که برگشتم صبحانه وانیا جون و پدرش رو آماده کردم و راهی روانسر شدیم... روز خوبی بود و کلی انرژی جمع شد واسه ماه رمضان                   ...
15 خرداد 1396

اومدن بعد مدتها و اتمام پیش دبستانی

دخترجانم برای خودش خانومی شده، روزی هزاربار خدا رو شکر می کنم بابت این هدیه باشکوه. پیش دبستانی تمام شده و دخترک من خوندن ونوشتن رو کامل یادگرفته، البته قبل ازرفتن به پیش دبستانی استارت زده بود و بلد بود اما ماشاله الان دیگه روان و مرتب کتاب میخونه. دخترناز مامان، الهی قربون قد و بالات برم، انشاله همیشه موفق و سلامت باشی.....
14 خرداد 1396

تولد شش سالگی

شش سال پيش كه من بيست‌ونه ساله بودم، در روز 18دیماه ساعت 10:16 دقیقه صبح خداوند به من معجزه اى داد كه با بودنش زنده بمانم و نفسم باشد.امسال تولد دخترکم بخاطر شروع امتحانات مامانش با یک هفته تاخیر توی سرزمین عجایب برگزار شد. قربون دخترم برم از 14 دی ماه شمارش معکوس واسه تولدش داشت اما با این حال اون یک هفته رو صبوری به خرج داد. اي كاش همه مادران ديروز و امروز و فردا از اين نعمت بهره‌مند باشند. مامان نوشت: دخترکم هیجدهم دی ماه، سالروز میلاد تو بود و من هنوز همچون تمام سالهای گذشته در حیرتم از داشتنت . در کنار تمام داشته هایم ، تنها تو ، دلیل کافی خوشبختی منی.  شیرین من ! نمی دانم به چه زبانی، بابت تمام آ...
3 بهمن 1395