وانیا، هدیه با شکوه خداوند

بعد از حدود 1ماه برگشتیم

1393/11/23 15:54
نویسنده : مامان سمانه
576 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای گلم... بعد مدتها اومدم، دلم واستون تنگ می شد بهتون سر می زدم اما نمی دونم چرا حس نوشتن نداشتم...

 

خدا رو شکر روزهای خوبی رو گذروندیم، توی مدتی که نبودیم قسمت شد و اما رضا طلبید و یهویی رفتیم مشهد.. بابای وانیا مشهد آموزش دوره داشتن ما رو هم با خودش برد. اونجا خونه عموی وانیا ساکن شدیم. باباعلی صبح می رفت تا غروب حدود 7 برمی گشت... خلاصه در طی روز من و دخترک با هم حرم می رفتیم، گشت می زدیم و در کنار خانواده عموی وانیا بودیم...

یه شب هم با دوستان و همکارای همسری رفتیم خوش گذرونی و شاندیز گردی... واااای که من چقدر کیف کردم وقتی چشمم به پاتیناژ افتاد... خلاصه پاساژ گردی داشتیم ویلاژ توریست رفتیم، پمرکز خرید شاندیز رو رفتیم و کلیییی خرید انجام دادیم...

ایشاله میام با عکسهای مشهد....

جونم براتون بگه گل دخترکم ماشاله خانوم شده، رفتارهاش خیلی تغییر کرده، مدام در حال عشوه اومدن، کمک کردن به من، به قول خودش درس خوندن و نقاشی کشیدنه... ترم چهارم کلاس زبانش هم با موفقیت تموم شد و الان دخترک در تعطیلات بین ترم به سر می برد...

چندشب پیش باباعلی از وانیا پرسید: دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ اونم گفت تیچر (معلم)

بعد بابا گفت اگه معلم بشی بچه ها سرکار اذیتت می کنند، سر و صدا می کنند مثل الان که شما و بعضی همکلاسی ها تیچر رو اذیت می کنید. برگشته میگه بهشون میگم ساکت (چهره با تحکم و جدی).

بابا: اگه گوش ندادن چی؟

وانیا: بیرونشون می کنم

من و بابا

خلاصه بابا به وانیا گفت حالا من شاگرد میشم و تو معلم. وانیا جونم بلند شد شروع کرد به درس دادن.

وانیا: اول یه نقاشی خونه و کوه بکشید بچه ها

بعد کشیدن نقاشی توسط بابا علی، دخترگلم یه کتاب دستش گرفت و جلوئ سینه روبه بابا گرفت و یه داستان درمورد تصاویر گفت (ساختگی. بعد یه استراحت به باباعلی داد بابت اسنک تایم (تایم خوراکی).

که بابا علی هم دو تا لواشک لقمه ای از تو کیفش درآورد و خوردن (و بنده را در حال تماشا و مشغول به آشپزی تصور کنید ).

بعد که شام آوردم و خوردیم حین شام همش می گفت من تیچرت هستم بابا...

بعد کارت های میوه و لباس رو یکی یکی توضیح داد و کلمه ها رو به  شاگردش (باباعلی) یاد داد. رسید به میوه آناناس بابا علی بهش گفت اجازه تیچر ما چند روز پیش رفته بودیم بیرون اونوقت پاین اپل (آناناس) خریدیم.

وانیا: می دونم، خبر دارم.

باباعلی: از کجا خبر دارید؟

وانیا: شما یه دختر کوچولو دارین؟

بابا علی: آره، پس ما رو دیدید؟؟؟          وانیا: با تکون دادن سر تایید کرد.

وانیا گفت: منم وقتی بچه بودم با بابا و مامان یه دونه از پاین اپل خریدیم.

بعد از درس هم باباعلی رو بوسید و گفت برو خونتون عزیزم.. دوستت رو هم ببر.

توی این بازی تمام حرکات باباعلی مثل بچه های سر کلاس بود، شیطون و پر سر و صدا اما دختر گلم خودش هم بازی همکاری می کرد اما در حین همین همکاری حریم خودشو رعایت می کرد و نشون می داد که بزرگتره و سعی می کرد کلاس رو جمع کنه.

 

بعد از تموم شدن کلاس اومده میگه بابا، من الان دیگه دخترم و تو پدر هستی...

عاشقتم پدر، عاشقتم مادر...

ما هم عاشقیت دختر باهوش من...

 

پ.ن: و از تمام این اتفاقات از همه جالب تر و مهمتر واسه من مادر این بود که دختر گلم افعال گدشته و آینده و حال رو اشتباه نمی کرد، مواقع تعریف خاطره خودش رو در مقام بزرگسالی می گذاشت می گفت بچه که بودم...

خدایا شکرت بابت دختری باهوش، باادب و هنرمند... ایشاله لحظاتت لبریز از موفقیت دخترم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)