وانیا، هدیه با شکوه خداوند

عسکهای یلدا 93

در روزها و کشاکش گذران ایام دختر گلم روزه به روز بزرگتر و خانم تر و البته حاضر جواب تر میشه که با این شیرین زبونی ها و حاضر جوابیهاش بیشتر دلبری می کنه. همیشه واسه هر چیزی دلیل و برهان و جوابی قانع کننده داره. شب یلدا شکر خدا خوب بود و خیلی خوش گذشت هرچند گهگاه دخترک بنده آزار دادنش گل می کرد و ما رو عصبی می کرد اما در کل خوب بود و معلوم بود حسابی داره لذت می بره. از دو روز پیش که معلم زبانش بهشون گفته بود شب یلدا است و باید مراسم داشته باشید مدام لحظه شماری می کرد که کی شب یلدا میشه؟  
2 دی 1393

زمستان مبارک

زمستون مبارک... آرزو می کنم توی این زمستون اگه فارغی ، عاشق بشی و اگه عاشقی ، عاشق تر... آرزو می کنم چشات از شادی برق بزنه دلت از خنده ی زیاد درد بگیره و هر صبح از هیجانِ شروعِ یه روزِ جدید، به خودت بلرزی. آرزو می کنم روزای زمستونت پُر از پیاده روی های دو نفره ، پر از حسِ خوبِ با هم بودن باشه و هر شب یکی زیر گوشِت زمزمه کنه که چقد زیاد دوسِت داره...   "زمستونتون مبارک"   پست بعدی با عکسهای یلدایی و جدید میایم ...
1 دی 1393

لحظه هایی از روزگار دخترکمان

روزهای شیرین و خاطره انگیز کودکی دختر گلم داره می گذره و من دیوانه وار هر لحظه عاشق تر میشم... عاشق تمام مهربونیهاش، عاشق دلبری کردنهاش و عاشق حرفهای شیرینش... گاهی حرفها یا حرکاتی از دخترم می بینم که فقط می گم خدایا، این فرشته است یا آدم؟؟؟ می مونم توی تمام هوش و ذکاوت این دختر... گاهی اونقدر عاقلانه و خانمانه رفتار می کنه که به سنش شک می کنم و گاهی اونقدر بچه و بهانه گیر میشه که طاقتم را طاق می کنه... که البته آن رفتارهای بزرگ منشانه توقعات ما رو زیاد کرده نسبت به دخترم... خدایا کمک کن کودکم را در پناه خودت قرار بده... این روزهای پاییزی که هفته گذشته رو با شوک مرگ پاشایی عزیزم، مجید بهرامی و این آخر هم مظلومی گذراندم اما خدا رو شکر ب...
29 آبان 1393

یک روز خوب، وانیا و باباش...

متن زیر نوشته باباعلی... نازنینم؛ امروز چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۸/۲۱ بود بعد از سه سال و ده ماه بالاخره همه چی فراهم شد تا سفره حضرت رقیه ای که مال تو بود رو ادا کنیم... و من با تو عروسک قشنگم رفتیم خونه بابابزرگ. موقع برگشتن هی میگفتی بریم پارک. اونجا که پیش مغازه دوستته.یادته اون روز رفتیم...... منظورت پارک پشت دانشگاه آزاد بود. تو راه برگشت تو ماشین خوابت برد ولی من نه دلم اومد بیدارت کنم نه اینکه پارک نبرمت واسه همین بعد از پیاده شدن بغلت کردم و رفتم تو همون پارک نشستم. نیم ساعت همونجا تو سرما موندم تا بالاخره خودت بیدار شدی.... خسته شده بودم ولی شور و هیجان و برقی که تو چشات ظاهر شد و لذتی که از بازی توی پارک بردی یکی از باشکوه ترین...
25 آبان 1393

مرگ در 17 سالگی

امروز پس از مدتها به وب دوست نازنینم مهسا (روانشناسی مدرن) رفتم. داشتم مطالبشو می خوندم که یکی از اون مطالب عجیب حالم رو دگرگون کرد... ناخود آگاه منو به مراسم خاکسپاری برادرم بردم آخه برادر منم 17 ساله بود...   کپی کردم و آوردم اینجا بذارم البته با این تفاوت که داداش من راننده نبود:   مرگ در هفده سالگی احتضار تمام وجودم را چنگ می زد. وقتی به این جا آمدم، احساس تنهایی می کردم. غم مرا درمانده کرده بود و انتظار هم دردی داشتم. هیچ هم دردی پیدا نکردم. فقط هزاران فرد دیگری را دیدم که بدن های شان مانند من مجروح بود. به من شماره ای دادند و در گروهی قرار گرفتم. آن گروه « مرگ های تصادفی &...
22 آبان 1393

باز باران- عاشورا 1393

باز باران- عاشورا 1393 اين بار باران بي ترانه
   ميخورد بر بام خانه
 يادم آرد كربلا را 
دشت پرشور و بلا را 
گردش يك ظهر غمگين
 گرم و خونين 
لرزش طفلان نالان
زير تيغ و نيزه ها را
 با صدای گريه های كودكانه و اندرين صحرای سوزان
ميدود طفلی سه ساله، پر ز ناله، دلشكسته، پای خسته، باز باران
قطره قطره،
ميچكد از چوب محمل ...
 آخ باران، کی بباری بر تن عطشان یاران، تر کنند از آن گلو را
آخ باران..
آخ باران ...
15 آبان 1393

اسمتو چی بزارم

حتما تا آخر بخونید ، جالبه...   پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت.پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار...
13 آبان 1393

یادت بمونه

دختر گلم وانیا جونم یادت بمانه که: ﻟﺬﺕ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺍﺭﻱ, ﺑﺎ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﻜﻦ ...
3 آبان 1393

پنجمین سال با هم بودن

پنجمین سالگرد ازدواجمون... برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی...   علی عزیزم خدا رو شاکرم که کنار منی... زیباترین لحظه ها را با در کنار تو بودن تجربه می کنم ...
30 مهر 1393